قسمت سی وسوم
خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت.عراقیها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلولها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمیگفتند،استفاده میکردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.
آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم.از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد،تا جای خوابمان خنک باشد.هرچند خنکی زودگذری بود،اما در آن گرما دلچسب بود.سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند.فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقهاش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون میداد.
- انت ناصر سلیمان منصور؟!
-نعم سیدی !
- تو استخبارات کار میکردی؟!
بند دلم ناگهان پاره شد.سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد.دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند.مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند.طول آن بیشتر از پنجاه متر میشد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت،فهمیدم زندان انفرادی است.وارد یک سلول مانده به آخر شدم،سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.گرسنه بودم و تشنه،بیشتر تشنه بودم.فک میکنم یکی،دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود.جهت قبله را نمیدانستم.با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهارطرف سلول خواندم.بعد از نماز، خوابم برد.با باز شدن در سلول از خواب پریدم.نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم میگوید باید با او بروم.مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود،بردند.وارد اتاق که شدم،سه نفر بودند.
افسرعراقی که درجه نظامی نداشت،پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!»
- نعم سیدی !
- شما در المیمونه گفتید،تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید،درسته؟!
- بله درسته!
با خود گفتم: «جنگ تمام شده،یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقیها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته.اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدمهای شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس!نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ بری شناسایی میومدن تو خاک عراق،وارد خاک ما که میشدند بعضی وقتها روزها و ماهها تو خاک ما میموندن.بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر9 بدر هستند.نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف،الحمدان،سلفالدین،حمیدان و . . . هم آدم داشتند.اونا این جاهایی که اسم بردم خونهی کیا میرفتند،ما اسم اونایی که به شما جا میدادند رو میخوایم.همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»
مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده،دروغ هم نگو.نمیتونی بگی نمیدونی!»
وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم.فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی،بستگان و دوستان آنها که در سالهای جنگ با ایران همکاری میکردند تسویه حساب کنند.
افسر بازجو درست میگفت.اینکه بچههای اطلاعات و عملیات یگانهای سپاه،با کمک مجاهدین عراقی لشکر9 بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن میرفتند و در عراق روزها و ماهها پناه داده میشدند،درست بود.
به افسر بازجو گفتم: . . .
ادامه دارد...