قسمت بیست وهفتم
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند،زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم.از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، آز آبها،آبراهها،چولانها و نیزارهای اورند و جزایرمجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم.پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود.پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود.پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان،ده ترکش خورده بود.سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود.هرکجا میرفتم آخ نمیگفت.همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود.اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم. بیست روز بود که از دستش کلافه بودم.دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود.پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد.همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند.یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم.عراقیها برای اینکه جایی را نبینم،چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ،با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم.قبل از اینکه بیهوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند. از دشت درد لب میگزیدم.دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد.من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راخت شده بودم،هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود، امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
امروز جمعه بیستوچهارم تیر1367، شب قبل از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم.دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد.وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.» دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت.
با بچهها انس گرفته بودم.هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری!» به شوخیهای معنادار بچهها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.بیشتر پرستارها کینهای رفتار میکردند. یکیشان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد.بانداژهای چسیبده به زخم،لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نانداشتـم.میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم.اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم.بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم،به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود،فریادم بلند شد.مجـروحان و اسرا از خواب پریدند.حس داشتن پا کار دستم داده بود،پایم را از نقطهای که قطع شده بود،زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد.یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت:برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری . . .
ادامه دارد...