رمان قبله من24

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 10
باردید دیروز : 2
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 232
بازدید سال : 619
بازدید کلی : 108876

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت24

 

دردلم قند آب می شود.

_ چشم!

_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!

تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!

دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟

با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!

محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟

_ بله حتما!

از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟

چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم...راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!

زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.

محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!

_ اونو که گفتم چشم!

_ بی بلا دختر!

_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!

_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! 

جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!

_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...

جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!

_ آفرین! فعلا خداحافظ!

_ خدافظ!

تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: "یکبار جستی ملخک!..."

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود